شهید: علی نقی ابونصری
فرزند: امیرقلی
متولد: 1341/08/07
محل تولد: کازرون روستای گرگنا
تاریخ شهادت: 1365/10/04
محل شهادت: شلمچه
عضویت: سپاه پاسداران
محل دفن: کازرون بهشت زهرا
توضیحات: این شهید والامقام در منطقه عملیاتی شلمچه عملیات کربلای چهار بر اثر اصابت گلوله به قلب به شهادت رسیده است
درددل دختری که هیچوقت بابا را ندید
بیاد فرمانده شهید علی نقی ابونصری:
امروز صبح که از خواب دنیائی بیدار شدم قلم تفکر رادر دست گرفتم و بر صفحه دل نگاه انداختم عکسی را دیدم که بسیار بنظرم اشنا می رسید بیشتر در صورت عکس نگاه دل انداختم تصویر خیلی بزرگی از معنای عکس در دلم نقش بست صورتی نورانی و لبخندی بهشتی بر لبانش نمایان بود
شهدای کازرون، او خاکی پوشی بود که در سال 1365 اسمانی شد در خود فرورفتم لحظه ای درنگ کردم گفتم من خاکی چگونه توانم ترسیمی درست از اینان را ارائه دهم چگونه قلم و مرکب به دستی مثل من که اسیر ظلمت وخاکم قادر است جلوه ایمان وایثار شهدا وسیمایتابناک انان را ترسیم کند انانی که در قرب خدایند چگونه اسیران خاکی همچو من میتواندترسیم درستی از ملکوتیان ارا ئه دهد انان که در مظهر قرب خدا ودر اعلا اعلیین و در فردوس برین و در حریم قدس کبریائی پا نهاده و در حریرین بستر نور و عشق ارمیده و در خلوتگه راز زیر حباب انوار الهی و در انجائی که معشوق و محبوب ازلی از دیده صاحب بصیرت مستور نیست و در بهارستانی دل پذیر بساط عیش و سرورر گسترانیده اند که حجابی در فراسوی دیدگانشان مشاهده نمی گردد و در انجائی که حوریان گل چهره و ماه منظر با زجاجه های زمردین مملو از شراب کوثر که از برف سپیدتر و از عسل شیرینتر است وصال عطشناک انان راسراب می کند کند چگونه انسانی خاکی مثل من میتواند شرحی از وصال انان باز گو کند یکی از این راد مردان که جام الست را از دست رب گرفت و جانانه سر در دامن معشوق گذاشت شهید عای نقی ابونصری است او دانشجوی زبان المانی بود که به محض شروع جنگ حضور در جبهه را بر دانشگاه ترجیح داد و کار نامه قبولیش را از دست معشوق گرفت از این شهید بزرگوار دو فرزند بنامهای علی و لیلا به یادگار مانده لیلا هنگام شهادت پدرش سه ساله بوده الان دانشجوی رشته پزشکی است دربین فرزندان شاهد کمتر کسی است که او را نشناسد. او که مهر پدر را احساس نکرده است از او خواستم خاطره ای برای نسل اینده از پدرش بگوید گفت: من که در این عالم خاکی با بائی نداشتم که با او درد دل کنم لذا نا مه ای به او نوشتم و گفتم: پدر جان سلام سلامی از دل شب و سکوت خانه ای که چندین سال است بدون وجود تو ان را تحمل کرده ام سلامی که از اعماق وجودم بر می خیزد و سپس می شکند و مجددا به سوی خودم باز می گردد راستی مادر و برادر در خواب هستند شاید انها هم دارند خواب تو را می بینند پدر عزیزم هر سال که می گذرد هر چه به شهادت تو نزدیکتر می شود قلبم بیشتر به تپش می افتد خودت بهتر می دانی که این روزها ولادت مولا و مرادت حضرت علی است روز پدر…. روزی که هر سال برای امدنش لحظه شماری می کنم تا شاید در چنین شبی به خوابم بیائی و زنگارهای دلم را بزدائی وهدیه ای که سالهاست برایت اماده نموده ام تقدیمت کنم پدر! سالهاست که من در ارزوی دادن یک بوسه به روی گونه های نورانی و روشن تو هستم ولی افسوس که هر گز این انتظار به پایان نیامده است پدر!مدتهاست که من منتظر قدوم مبارک تو در چنین شبی هستم تا بیائی و عقده دلم را بگشائی ولی تا کنون به دیدارم نیامده ای پدر جان! مادرم برایم تعریف کرده است که وقتی بچه بودم تو هر بار که پس از روزهای دوری و ماندن در جبهه به خانه برمی گشتی من در اولین لحظات با تو غریبی و کم روئی می کردم اول بغلت نمی امدم ولی بعد انقدر در بغلت ارام می گرفتم که انگار مادر را فراموش کرده ام. اما پدر من قول می دهم که اگر الان بر گردی حتی همین الان که سیزده سال است غم فراقت ارام وقرار را از من ربوده است از تو غریبی نمی کنم کمروئی نمی کنم قول می دهم به محض دیدنت در اغوشت می ایم و دیگر رها یت نمی کنم پد! خیلی می ترسم نکند مادر بیدار شود و من نتوانم بقیه درد دلهایم را ادامه دهم چون می دانم او هم دردلش کمتر از دخترش نیست. می دانم او هم مثل تو دوست ندارد ناراحتی مرا ببیند. اما پدر جان! تو به من بگو در دلهایم را با که بگویم؟ تو همیشه سنگ صبور من در خواب و بیداری بوده ای … اما افسوس که این سنگ صبور فقط حرفهای مر امی شنود ولی من جوابش هر گز!… پدر جان!… گوش میکنی!؟… می خواهم ادامه بدهم. داشتم برایت تعریف می کردم. من امسال برای روز پدر هدیه دیگری نیز برایت در نظر گرفتم و ان هدیه خاطرات تو بود. خیلی دوست داشتم که من هم در مسابقه خاطره نویسی شرکت کنم و برای هدیه به تو بهترین خاطراتم را تقدیم نمایم. اما کدا م خاطره پدر. من بهترین خاطرات را با اشک چشمانم بر سپیدی کاغذ می نویسم. من می نویسم. من داری بهترین در دنیا هستم. تا دشمنان فکر نکنند که ما از بی پدری رنج می بریم. ما تنها از فراق تو می سوزیم نه از نداشتن پدر. زیرا که خداوند نعمت را بر ما تمام کرده و بهترین پدر دنیا را نصیب ما کرده است. پس من با اشک چشمانم می نویسم: پدران دنیا بیایند واز ایمان وایثار پدر من درس بگیرند ای کاش من زودتر به دنیا امده بودم تا تو را بیشتر درک کرده بودم. یا تو دیر تر به شهادت رسیده بودی و خاطرات بیشتری را برایم باقی می گذاشتی وقتی قلم به دست گرفتم تا بهترین خاطره را از تو تعریف کنم نمی دانستم کدام خاطره را بنویسم که از دوران سه ساله کودکی ام باشد که تو در کنارم بودی. می توانم اینرا هم بنویسم که من مانند رقیه سه ساله امام حسین (ع) هنگام رفتنت با تو خداحافظی معصومانه و کودکانه ای داشتم… و انقدر زیر گلوی تو را بوسیدم که مادر تعریف می کند اشک در چشمان تو حلقه زد. پدر عزیز! اما به خودت زره ای ناراحتی راه مده زیرا بقدری از خودت نامه و خاطره و دست نوشته باقی گذاشته ای که من هر بار با خواندن انها احساس می کنم داری با من حرف می زنی. پدر! از تو سپاسگذارم و برای اینکه بهترین خاطره را انتخاب کنم به سراغ خاطرات و دست نوشته های خودت می روم. مادر عزیز همه انها را بایگانی کرده است و مثل چشم ازان مواظبت می کند پدر عزیز! تو هیچگاه برای همیشه نرفته ای کسی که به ذهن شخص یا جماعتی در امد هرگز نخواهد مرد پدر عزیزم ! امیدوارم دختر نوجوانت را ببخشی که چیزی بیشتر از این در توان ندارد که از تو بنویسد. من اگر تو را در این سنین ندیده ام اما حضور تو در ائینه ذهن و روان مردم را می توانم ببینم که چه با افتخار وعظمت نشسته ای …………….. والسلام در پایان با گوشه ای از مناجات این شهید بزگوار مطلب را بپایان می رسانم.
<< < خودم هم نمی دانم در دلم چه می گذرد دلی دارم اشفته . اشفته . اشفته . از عشق به خدا وند . من معشوق خود را پیدا کرده ام و برای معشوق خود لحظه ای از پای نخواهم نشست تا اینکه معشوق خودرا بیابم>>.>
همسرم در عالم بیهوشی از شهادت خود مطلع شده بود
همسر شهید ˈعلی نقی ابو نصریˈ می گوید: پیش از شهادت همسرم او در یکی از مراسم دعای کمیل بیهوش شد و در آن عالم بیهوشی چیزهایی را دیده بود که از شهادت او خبر می داد.
هر چند تمام خاطرات دوران نورانی دفاع مقدس جالب ، شیرین و خواندنی است اما در این میان خاطرات مربوط به شهدا را حلاوتی دیگر است و در این میان خاطرات مربوط به کرامات شهیدان جذابیتی مثال زدنی دارد.
آنانکه فضای جبهه از مناجات شبانه رزمندگان معطر و نورانی بود و ابتهال و تضرعشان در پیشگاه خداوند رشک ملائکه آسمان و عارفان زمین را بر انگیخته بود.
همانها که بارها و بارها ملائک الهی به دعا و خواسته آنها و بنا بر مشیت الهی از آسمان به زمین فرود می آمدند و رزمندگان جبهه حق را یار و یاور بودند.
ˈفرحناز رحیمیˈ همسر شهید ˈعلی نقی ابو نصریˈ روایت می کند: در سال 65 که شهید در تهران بود، لشکر به او خبر داد، عملیاتی در پیش است.
با اینکه تازه یک هفته بود، از کازرون به تهران رفته بود و معمولا یک ماهه به شهر باز می گشت، یک دفعه دیدم درب خانه را می زند.
تعجب کردیم، معلوم شد برای خداحافظی به کازرون آمده است. پس از آن هرگز یکدیگر را ندیدیم و دیدارمان با او به قیامت افتاد.
در یکی از همین روزها که فقط من و او در خانه بودیم با اینکه خیلی کم از حالات روحی و عرفانی خود حتی برای من که شریک زندگی اش بودم، تعریف می کرد به من گفت: در دعای کمیل هفته قبل در دانشگاه تهران حال معنوی عجیبی به من دست داد به طوری که از شدت گریه در وسط دعا بیهوش شدم و هیچ چیز نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم با تعجب دیدم ، در بیابانی تک و تنها هستم و از جمعیت و مراسم دعا هیچ خبری نیست.
در آن بیابان هیچکس نبود و همه رفته بودند.
تا علی این را تعریف کرد، مثل کسی که سری از اسرار خود را فاش کرده یک دفعه ساکت شد و هیچ نگفت.
انگار یک نیروی پنهانی هم مرا از ادامه صحبت و سوال از او بازداشت و این یکی از حسرت های همیشگی من است که چرا از او و حقیقت آن حادثه عجیب را نپرسیدم.
بسیجی شهید ˈعلی نقی ابو نصری ˈ در سال 1341 در روستای مهدیه کازرون متولد شد. وی مسئولیت گروه تخریب تیپ فاطمه زهرا (س) و معاونت تخریب لشکر 19 فجر و مسئول واحد مهندسی در جزایر جنوب (بندرعباس) را بر عهده داشت.
وی دانشجوی رشته زبان آلمانی دانشگاه شهید بهشتی بود در عملیات محتلف از جمله والفجر مقدماتی، خیبر، والفجر 2 و والفجر 8شرکت داشت و در آخرین اعزام به همراه سپاه یکصد هزار نفری حضرت محمد (ص) عازم جبهه شد و در همین اعزام به شهادت رسید.