شب می خواستم برای سرکشی به سنگرهای پشت خاکریز بروم که در یک لحظه چهار خمپاره اطرافم اثابت کرد،ترکشی از پشت وارد ریه ام شد،پشت خاک ریز افتادم و خون راه نفس کشیدنم را بند آورده بود، چون هوا تاریک بود کسی متوجه من نمی شد.
آن زمانی که کشور عزیزمان ایران اسلامی مورد هجوم دشمن تا دندان مسلح رژیم بعث عراق قرار گرفت،نوجوانان و جوانان همراه پیرمردان بنا به فرمان خمینی کبیر لبیک گفته و لباس رزم را پوشیدند و برای عزت و شرفمان بدون توقع و چشم داشتی بسوس جبهه های جنگ شتافتند و تمام هستی خود را رها نموده و به جائی رفتند که جز گلوله پیاپی و خمپاره و بمباران های مداوم و شلیک گوش خراش تانک های دشمن چیز دیگری تقسیم نمی کردند.
همه چیز را به سربندهای یا زهرا و یا مهدی معاوزه کرده و آنجا کسی برای امتیاز و آینده…..نیامده بود.بلکه آمده بودند تا شیرین ترین دارائی شان را به عنوان نا قابل ترین کالا به بازار فروش با خدا ببرند.بی ادعا و بی منت و چه بسیار عزیزانی که ره صدساله را یک شبه طی کردند.
در بین این عزیزان،عزیزی بود که در نوجوانی عزم خود را جزم و بسوی جبهه های دفاع مقدس شتافت.به دلیل دلاوری و هوش سرشار وی همراه با شوخ طبعی هایش به فرمانده ای شجاع و لایق تبدیل گردید و در عملیات های زیادی شرکت داشت و بارها تا سرحد شهادت و اسارت پیش رفت.
نام او حسن است،حسن ملک زاده،جانباز پنجاه درصد،و الان او حاج حسن است.می گوید شبی در خط پدافندی شلمچه کنار اروند صغیر،خواب دیدم که سخت مجروح گردیده ام،صبح با حاج فضل الله(سردارنوذری)با موتور به حمام صحرائی رفتیم که در حین بازگشت خواب دیشب را برایش تعریف کردم و گفتم تو نجاتم دادی.شب شد می خواستم برای سرکشی به سنگرهای پشت خاکریز بروم که در یک لحظه چهار خمپاره اطرافم اثابت کرد،ترکشی از پشت وارد ریه ام شد،پشت خاک ریز افتادم و خون راه نفس کشیدنم را بند آورده بود،چون هوا تاریک بود کسی متوجه من نمی شد.اتفاقا حاج فضل الله امد ولی مرا ندید که در همان موقع چون به سختی نفس می کشیدم صدای خره ام راشنید و متوجه من گردید.فورا تنفس مصنوعی به من داد و مرا به بیمارستان رسانید و من نجات پیداکردم.
آری این سردار بزرگ هنوز هم با لبخندها و شوخی هایش باعث شادی دوستان رزمنده اش می باشد،او تقویم تاریخ جنگ اما هنوز هم مردی بی ادعاست.