به گزارش شهدای کازرون به نقل از نوید شاهد فارس، امراله دلدار سال 1341 در کازرون به دنیا آمد. اوایل سال چهارم دبیرستان بود که عازم جبهه نبرد شد و پس از شرکت در عملیات های «بستان، تنگه چزابه، سوسنگرد، بیت المقدس»، سال 1361 در عملیات رمضان به اسارت دشمن بعثی درآمد. وی پس از تحمل 8 سال اسارت در اسارتگاههای مخوف رژیم بعث قدم به خاک پاک میهن اسلامی گذاشت. سختیها و خاطرات تلخ روزهای اسارت او را از سعی و تلاش بازنداشت؛ تحصیل خود را ادامه داد و موفق به اخذ کارشناسی در رشته حقوق شد. این آزاده سرافراز در هنر خوشنویسی سبکهای «نستعلیق، ثلث، شکسته، نسخ و رقعه و لاتین» مهارت دارد. او اکنون قریب به 7 سال است که در شیراز مقیم شده و در شرکت مخابرات مشغول خدمت است. به سراغ این جانباز و آزاده می رویم تا از روزهای اسارت روایت کند.
امراله دلدار در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد اظهار داشت: سال 1341 در خانوادهای مذهبی در شهرستان کازرون به دنیا آمدم. دوران ابتدایی و راهنمایی را در کازرون گذراندم. پس از پيروزی انقلاب اسلامی قدم به کلاس اول دبيرستان گذاشتم. کلاس چهارم دبیرستان بودم که ماجرای جبهه رفتم شروع شد. روزهای اول حضور در کلاس درس، یکی از شاگردان کلاس با تیزهوشی و اخلاق نیکویِ خود به نام «حسن اسکندری» توجه مرا به خود جلب کرد. او پسری بسيار پاک، شجاع، پرهيزگار، خوش سيما و مهربان بود. من عاشق مرام و معرفت او شدم. رفته رفته به دو دوست صميمی تبدیل شديم. ما با سایر دوستان در کنار درس به ورزشهای رزمی «کونگفو»، کوهنوردی و… و همچنين در انجمن اسلامی دانشآموزان حضور فعال داشتیم.
اوایل مهرماه سال 1360 پیام امام خمینی مبنی بر مجوز حضور دانش آموزان در جبهه جنگ به گوشمان رسید. حسن زمانی که پیام را شنید، چند بار بالا و پائين پريد و بیاراده شروع کرد به فریاد کشیدن و بعد به سوی من دويد و گفت: دلدار آماده اعزام به جبهه هستی يا نه؟ در پاسخ گفتم: مگر میشود آماده نباشم. به هرحال فردای آن روز با کسب اجازه از پدر و مادرم به اتفاق حسن اسکندری و تعدادی از دیگر دوستان از طرف بسيج کازرون به جبهه اعزام شدیم و در چندين عمليات در کنار هم حضور داشتیم.
نور چهره حسن خبر از سفر او میداد
این آزاده سرافراز در ادامه از عملیات رمضان روایت کرد و گفت: 22 تیر سال 1361 عمليات رمضان فرا رسید. این عملیات در شرق بصره عراق آغاز شد. در آن عملیات مسئول دسته بودم. چند ساعت قبل از این عملیات، حسن حال و هوای دیگری داشت. مدام می خندید و آرام و قرار نداشت. اذان مغرب را گفتند و آماده نماز شدیم. نماز مغرب و عشا را که خواندم دیدم حسن هنوز در قنوت است. حال و هوای خاصی داشت؛ در دعای قنوت گریه میکرد… نمازش که تمام شد بیدرنگ به او گفتم: حسن چرا امشب انقدر آشفتهای، گویا در اين جهان نيستی، مگر بار اولت است که می خواهی در عمليات شرکت کنی؟! راستش را بگو، چرا امشب با همهی شبهای گذشته فرق داری؟… در ادامه با لحن شوخی گفتم: نکند میخواهی شهيد شوی؟! حسن رو به من کرد و گفت: دلدار باور کن اين بار جدی است. گفتم: اين بار چه چيزی جدی است؟ گفت: سرنوشت من. و در ادامه گفت: راستش من نه پيغمبرم نه امام. بلکه بنده گنهکار و خيلی کوچک درگاه پروردگار هستم. ولی اين را به تو بگويم که من تا پيش از طلوع آفتاب شهيد میشوم. به او گفتم: این رو از کجا می دانی؟! نکند خواب ديدهای؟! و او در حالی که تبسم بر لب داشت گفت: باور کن آنچه گفتم راست است و خواهش میکنم ديگر مپرس چون اين يک راز است.
ساعت يازده شب 22 تیر ماه 1361 حمله را از سمت جبهه کوشک به سوی شرق بصره عراق آغاز کردیم و پس از تصرف خاکريز اول دشمن تا هنگام سپيده دم حدود 20 کيلومتر در خاک دشمن پيشروی کردیم که البته بسیاری از برادران همرزم ما در میان راه شهيد يا زخمی شدند و شمار اندکی از همرزمان باقی ماندند. نزديک شهر بصره بودیم. نماز صبح را خواندیم و دوباره ميان ما و نيروهای عراقی درگيری سختی درگرفت. حسن را گم کردم و دیگر او را ندیدم غافل از آنکه حسن به آرزوی خود رسیده و آسمانی شده بود و اگرچه او به آرزوی دیرینه خود رسیده بود ولی از دست دادن چنین دوست بسیار صمیمی و دوست داشتنی برای من بسیارسخت و غیرقابل تحمل بود.
به هرحال ما با ساير همرزمان به پيشروی خود ادامه دادیم. هوا روشن شد بنده به قصد هدف گرفتن تيربار دشمن گلوله را در سلاح آرپیجی گذاشته و هدفگيری کردم ولی پيش از اينکه گلوله را شليک کنم، دو گلوله به ناحیه سينهام اصابت کرد و بر زمين افتادم. در این حال بی اراده فریاد یا خدا و حسین سر دادم. همرزمان با شتاب به سوی من آمدند از جمله شهيد«محمود کفاش». زخم هایم را بستند و متاسفانه چند دقيقه ای از زخمی شدنم نگذشته بود که حمله و پاتک سنگين چند لشکر تازه نفس و صدها تانک دشمن به سوی نيروهای خسته و اندک ما آغاز شد. در اينجا بود که نيروهای ما به ناچار شروع به عقب نشينی کردند و من در همانجا بر روی زمين تنها ماندم. هنوز گريههای همرزمانم به خصوص شهيد کفاش در هنگام عقب نشینی از اینکه نمیتوانستند مرا با خود به عقب ببرند در برابر دیدگانم هست و در ناله هایش در گوشم زمزمه میکند.
( گفتنی است پس از زخمی شدنم آر پی جی را به دوستانم دادم که به عقب برگردانند تا دست دشمن بعثی نیافتد و آنان لحظه رفتن اسلحه کلاش تاشو خودم را کنارم گذاشتند تا در صورت نیاز بتوانم از آن استفاده کنم.)
رویای صادقه: رفیقانم جرعهای آب…
وی در ادامه عنوان کرد: پس از عقب نشينی، دو بار به سختی بسيار به اسلحهی خود تکیه دادم و از زمين بلند شدم و چند قدم به سمت عقب (ايران) برداشتم ولی باز به زمين افتادم. در آن لحظات فرشتهی مرگ را در چند قدمی خود احساس میکردم و به سختی نفس میکشیدم. صدای گلوله و غرش توپ و تانک نیروهای خودی و دشمن در صحرا طنین انداز شده بود و لحظه به لحظه برای جلوگيری از پيشروی نيروهای دشمن در اطرافم گلولههای توپ ايران بر زمين میخورد و خروارها خاک بر سر و صورتم میريخت و بنده در آن لحظات به ياد اين شعر افتادم که «شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل / کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها» و اين وضع حدود سه ساعت ادامه داشت.
همچنان احساس میکردم که در اين صحرا در زير خاک مدفون میشوم. در آن لحظات پیوسته در زیر لب با خدای خود سخن میگفتم. تا اینکه لحظاتی به خواب رفتم و یا شاید بیهوش شدم. در خواب يا بی هوشی ديدم که چند تن از دوستانم که در آن عمليات شهيد شده بودند از جمله شهيد «حسن اسکندری» و شهيد «قاسم خرمايی» در کنار سنگر نشسته و درحال نوشیدن آب و شربت هستند و به يکديگر تعارف میکنند و پی در پی میخندند و من هر چه فرياد می کردم که بيایید مرا از اين آفتاب سوزان نجات دهید و به من هم آب دهيد، هيچ توجهی به من نمیکردند و باز میخنديدند. به يکباره به هوش آمدم و تنها خدا میداند که تشنگی در آفتاب سوزان تيرماه بصره چقدر مرا آزار میداد.
حدود چهار ساعت از زخمی شدنم میگذشت. آتش ميان نيروهای خودی و دشمن پايان گرفت و نيروهای پياده و تانکهای دشمن در آن صحرا مستقر شده بودند. چشمهايم تيره و تار میديد تا جايی که نيروهای دشمن که در اطرافم پراکنده بودند احساس کردم که آنها نيروهای خودی هستند و گاه بیگاه با صدای ضعيفی آنها را صدا میکردم. غافل از اينکه آنها دشمن و سربازان متجاوز بعثی بودند.
زمانی که که آنها به من نزديک شدند از زبان و سخنان آنها فهمیدم که سربازان عراقی هستند و در اينجا بود که با فریاد یاری جستن از خدای خود به سختی زياد به روی شکم چرخيدم و با تفنگ کلاش خود، آن هم در حالی که توانايی نگه داشتن تفنگ برايم بسيار سخت بود و چشمهايم سياهی و تيره و تار میديد بدون نشانهگيری و ديدن هدف مشخص شروع به تيراندازی کردم. خشم نسبت به دشمن متجاوز تمام وجودم را فراگرفته بود. دوست داشتم خداوند توانا در آن لحظه چنان توانايی و قدرتی به من عطا کند که يکبار ديگر بتوانم، در برابر این متجاوزین بایستم و آنها را به جهنم بفرستم و سپس خود کشته شوم.
در حال شلیک کردن بودم که سنگينی پوتینهای فرماندهی بعثیها را بر روی سر و کمر خود را احساس کردم که با خشم و قدرت به کمرم ضربه میزد. آن فرمانده گويا میخواست تمام عقدهی این مدت جنگ را بر سرم خالی کند؛ پس از چند دقيقه ضرب و شتم، اسلحهی خود را به سمتم نشانه گرفت و به سربازان دستور تیراندازی داد. به محض نشانه رفتن سربازها فرمانده دیگر بعثیها به سمت آنها دوید گفت لا لا لا … و به هرحال مانع کشته شدنم شد و البته آنها از کشتن من و بسياری از اسرای زخمی و غير زخمی ديگر خودداری کردند.
اين حرکت فرمانده بعثیها برای این بود که، طبق دستور صدام چون تعداد اسرای عراقی در ايران چند برابر اسرای ايرانی در عراق بود، میخواستند که تعداد اسرای ايرانی در عراق هم زياد شود تا که آينده از جهت سياسی و تبليغاتی و هم برای تبادل اسرا با مشکل مواجه نشوند.
دو سرباز به دستور فرماندهی خود هر کدام يکی از پاهایم را گرفتند و شروع کردند به کشیدن روی زمین، صورتم به روی زمین کشیده می شد و ناخواسته فرياد يا خدا و یا حسین سر دادم. (حدود 500 متر مرا به همین شکل بردند.) در بین راه يکی از آن دو سرباز که قد بسيار بلندی داشت صدای ناله یا حسین مرا شنید؛ پایم را رها کرد. خم شد و با یک يا حسين مرا از روی زمين بلند کرد و بر روی دوش خود گذاشت. به طوری که تمام پشت او آلوده به خون شد. مرا به سمت يکی از نفربرها برد و در زير سايبان آن خواباند و سپس با کمی آب که درون قمقمهی خود داشت، پارچهای را خيس کرد و روی لب و صورتم گذشت. (این حرکت را چندین مرتبه انجام داد.) در همين حین يکی از فرماندهان بعثیها از راه رسيد و آنچنان لگدی به کمر آن سرباز زد که با صورت بر روی من افتاد. آن فرمانده به همراه چند سرباز ديگر شروع به تيراندازی در اطراف من و آن سرباز کردند و آن سرباز را در حالی که میزدند با خود، کشان کشان بردند. گويا سرباز دومی که فرد پليدی بود جريان را به فرمانده خودشان اطلاع داده بود.
بیمارستان الزبیر بصره و استقامت اسرای ایرانی
دلدار با عنوان اینکه دوران اسارت یادآور مظلومیت اهل بیت امام حسین(ع) بود بیان کرد: پس از آن ضربات از شدت خونريزی و کوفتگی بیهوش شدم. هنگامی که به هوش آمدم ديدم مرا بر روی برانکارد چرخدار به همراه چند سرباز بعثی، آن هم در حالی که سِرُم به دستانم وصل و زخم هايم پانسمان شده است، برای تبليغ و فيلمبرداری در خيابانهای شهر بصره می گردانند. سَرم را که چرخاندم صدها زن و مرد را در دو سمت خيابان دیدم که صف کشيده و شادی میکردند و چندين بار چند مرد جوان و زن به قصد کشت به سمت من هجوم آوردند ولی هر بار سربازان جلو هجوم آنها می گرفتند. آری در همان لحظه ياد مظلوميت اسرای دشت کربلا و اهل بيت امام حسين (عليه السلام) افتادم که مردم کوفه چه بیحرمتیهایی که با اهل بیت پیامبر کردند.
این مورد هم ناگفته نماند يک زن نسبتا پير در حالی که با دو دستش به سينه خود می زد، سراسيمه به سوی من آمد و پيوسته فرياد می زد يا يوما يا يوما و بلند گريه میکرد که ناگهان دو نفر از بعثیها او را گرفته و پس از کتک زدن به داخل جمعيت پرتاب کردند. در آن روزها در برابر تمام مشقت ها و شکنجه های دشمنان بعثی، تنها رضايت خداوند مهربان برايم مهم بود و همواره دل و جانم با ياد او آرامش میگرفت.
پس از گردش در خيابانها، مرا به بيمارستان الزبير بصره برده و در آنجا بستری کردند و عمل جراحی انجام دادند. و به گفتهی يکی از برادران اصفهانی که مجروح و در کنار تخت بنده بستری بود، من حدود چهار روز بیهوش بودم به طوری که وقتی به هوش آمدم تا دو روز اول دچار فراموشی شده و حافظهام به خوبی کار نمیکرد تا جايی که فکر میکردم در يکی از بيمارستانهای اهواز بستری هستم ولی آن برادر اصفهانی که چند سالی از من بزرگتر بود با لهجهی شيرين اصفهانی گفت: نه اخوی اهواز کجاست اينجا بصره عراق است. من با خوشحالی گفتم: راست میگویی برادر يعنی نيروهای ما بصره را گرفته اند؟! او گفت: ببينم اخوی انگار خيلی دلت خوشه ها… نه جانم ما بصره را نگرفتهايم، بصره ما را گرفته… من گفتم: برادر منظورت اينه که ما اسير شده ايم؟ و او پاسخ داد: آره اخوی اسيرِ بدتر از يزيد شده ايم و خدا به داد همه ما برسد.
ولی من هنوز نپذيرفته بودم که اسير شدهام تا اينکه سر و کله ی چند افسر بعثی که بسيار بیرحم و پرخاشگر بودند پيدا شد و شروع به پرخاشگری و آزار و اذیت و بازجویی بنده و حدود شصت نفر ديگر از برادران ما که در آن بيمارستان بستری بودند کرد. آن افسری که ما را مورد بازجویی قرار میداد به زبان فارسی کاملا مسلط بود. در طول يک ماه که در بيمارستان بستری بوديم هر روز کارشان اين بود که از ما بازجویی کنند و ما هم همگی کارمان اين شده بود که حرفهايی که برای آنها ديناری هم ارزش نداشت تحويل دهيم.
ضربه های دشمن بعثی بر پیکره کوه
يک روز از برادر پاسداری که از ناحیه پا زخمی شده بود پرسیدند که آیا تو پاسداری؟ او در جواب گفت: نه من سرباز هستم. ولی بعثیها قانع نشدند و شروع کردند به کتک زدن و از او خواستند که اقرار کند که هم پاسدار است و هم فرمانده و بايد موقعيت نیروهای ايران را برای آنها تشريح کند. ولی آن برادر سپاهی به هيچ عنوان زير بار نرفت و هيچ چيزی را اقرار نکرد. به همين دليل فرماندهی آن بعثيان از خدا بیخبر دستور داد که تا صبح در جلو چشم همه ما، او را بزنند و شکنجه دهند تا اقرار کند. ولی اگر به اين اندازه بر پيکر کوه میکوبيدند تمام راز و اسرار درون خويش را آشکار میساخت ولی او پس از اين شکنجهها با وجود مجروحیتش حتی کلمه به زبان نیاورد و هيچ نگفت و اين موجب شد که فردای آن روز او را از آنجا به جای نامعلومی انتقال دهند و متاسفانه ما از نام و هويت آن پاسدار جوانمرد نتوانستيم آگاه شويم و دلاوری و پایداری اين همرزم بزرگوار برای همه ما جايی بسی سپاس و تحسين بود که البته در طول مدت اسارت چنين برادران شجاع و با استقامت در ميان ما بسيار بودند.
پس از يک ماه ما را که 30 نفر بودیم و همه مجروح؛ هنگام سپيده دم به وسيله ی اتوبوسی که فاقد صندلی بود از بيمارستان بصره به سوی اسارت گاه موصل روانه ساختند و در اين مسير طولانی که مدت زمان چهل و هشت ساعت به طول انجاميد حتی قطره آبی و لقمه نانی به هيچ کدام از ما ندادند. حدود ساعت 12 شب بود که به بغداد رسيديم. در بغداد ما را به داخل يک انباری که فاقد آب و غذا و وسيلهی خنک کننده و زيرانداز بود بردند. در آن شب گرسنگی و تشنگی و شدت گرما و درد زخم برادران مجروح تا به صبح امان از همهی ما بریده بود و حتی صبر ايوب هم در اين جا کار ساز نبود تا جايی که سه نفر از برادران مجروح ما در همان شب و دو نفر ديگر در مسير به شهادت رسيدند.
خاطره ای که هیچگاه فراموش نشد
از این جانباز سرافراز پرسیدم آیا از میان آن 30 نفر کسی هم به شهادت رسید؟ در جوابم گفت: بله یک خاطره ای که هیچگاه از خاطرم نمی رود. یک رزمنده بسيجی حدود 16 ساله که هنوز تار مویی در چهره زيبای او جوانه نزده بود و دقيقا مجروحيت او شبيه به مجروحيت من بود، در کنارم روی زمين خوابيده بود. قبل از خواب کمی با هم درد دل کردیم و يکديگر را به صبر و شکيبایی فرا خوانديم. او تا سپيده دم ناله میکرد و درد میکشيد و مدام طلب آب میکرد؛ تا اينکه من به خواب رفتم. چيزی نگذشته بود که ناگهان بعثیها فرياد کنان به داخل انباری ريختند و شروع به کتک زدن و ناسزاگویی مجروحین کردند و هر کس زود بيدار نمیشد با ضربات پا او را بيدار میکردند. من با شتاب شروع به صدا کردن و تکان دادن او کردم ولی هرچه او را صدا زدم بيدار نشد… ديدم اصلا تکان نمیخورد غافل از اينکه شهادت در راه خدا آن هم با لب تشنه و در اوج مظلوميت نصيب او شده بود. وقتی عراقیها ديدند که بلند نمیشود. حدود چند دقيقه با ضربات پا بر پيکر بیجان او کوبيدند. من در حالی که بغض گلويم را می فشرد؛ بی اراده و با خشم فرياد زدم ای پدر نامردها هذا قتل. البته بنده شانس آوردم که آنها معنی پدر نامرد را نمی دانستند و گرنه مرگ من هم حتمی بود و از طرفی نمیدانم برادر عرب زبان خوزستانی جملهی مرا برای عراقیها چگونه ترجمه کرد که آنها نسبت به من هيچ گونه عکس العملی نشان ندادند. به هر حال آن نامردمان پیکر پاک او و ساير شهدا را کشان کشان به بيرون انباری برده و در گوشهای پرتاب کردند و خدا میداند که پس از آن با جنازهی او و ساير شهدا چه کردند و همواره تاسف میخورم که کاش نام و ساير مشخصاتش را از او پرسيده بودم تا که به سازمان صليب سرخ و خانوادهاش اطلاع میدادم. اميدوارم که خداوند مهربان روح همهی آن شهدای در غربت سفر کرده را با بهترین بندگانش محشور گرداند.
فردای آن روز ما را از بغداد به سوی شهر موصل روانه ساخته و در اردوگاه يا بهتر بگويم، زندان موصل شماره دو زندانی کردند. در اين اردوگاه حدود 1400 نفر اسير ايرانی زندانی بودند که همگی در مراحل مختلف عمليات رمضان اسير شده بودند که از اين تعداد 60 نفر مجروح و مابقی سالم اسير شده بودند و از طرفی اسامی همگی ما حدود 8 ماه در ليست سازمان صليب سرخ جهانی ثبت نشده بود. بر همين اساس عراقیها در طول اين هشت ماه از انجام هر گونه شکنجه و آزار در مورد ما اسرای ایرانی کوتاهی نکردند.
هفت روز که بدون آب و غذا گذشت
وی در ادامه از تلخترین واقعه در مدت اسارت بازگو میکند: حدود شش ماه از اسارت ما گذشته بود که بعثیها بر اساس نيت پليدی که در سر داشتند مسئله جدایی پسران زير 18 سال و بالای 18 سال و همچنين جدايی سربازان از بسيجيان و جداییپيرها از جوانها و غيره را مطرح کردند و از ما خواستند که تسليم خواستههای پليد آنها شويم ولی همگی با پيوندی ناگسستنی تن به خواستههای آنها ندادیم.
بعثیها به فرمان فرمانده خود درب آسايشگاهها که روزانه چند ساعتی برای هواخوری و غيره مجاز به بيرون آمدن بوديم به مدت 7 شبانه روز بر روی ما بستند. در اين هفت شبانه روز از آب و غذا خبری نبود. آن بعثيان پليد از ما خواستند که يا تسليم شويم يا اينکه اين وضعيت تا سر حد مرگ ادامه دارد. به همين دليل وقتی که پی به جدی بودن مسئله برديم ما اسرای آسايشگاه 6 که تعداد 130 نفر بوديم و ساير آسايشگاهها با مقدار کمی نان خشک و آب اندکی که داشتيم ميان خودمان سهميه بندی کردیم. به طوری که هر نفر در 24 ساعت يک چهارم از يک ليوان آب و يک سوم از يک قرص نان سهيمه به او تعلق می گرفت. در دو روز آخر از همين سهيمهی کم هم خبری نبود.
نکتهای که اکنون برای خودمان هم باور کردنی نیست اين است که همگی ما با اينکه در گرسنگی و تشنگی شديدی به سر میبرديم ولی آنچنان با خشم فرياد الموت صدام سر میدادیم که لرزه بر اندام بعثيان افتاده و سربازانی که در پيرامون و درون زندان حفاظت از زندان را بر عهده داشتند همگی محل را ترک کرده و در بيرون زندان و در پشت بام به صورت آماده باش مستقر شدند. در اين هنگام برخی از برادران ما که استقامت و توانايی کمتری داشتند از شدت گرسنگی و تشنگی بيهوش شدند. به همين دليل تصميم گرفتیم که تا پيش از اينکه از پا دربيايم درب آسايشگاه را به وسيلهی ضربه زدن با دو عدد بلوک و میلهای که از قبل در آسايشگاه وجود داشت، به قصد از جا بیرون آوردن درب آسایشگاه شروع به ضربه وارد کردن به درب کرده و در این صورت یا از این مرگ تدریجی و شکننده رهایی پیدا میکنیم و يا همگی کشته میشویم.
چند ساعت به صورت نوبتی به درب آسايشگاه ضربه میزدیم و قفلهای درب شکسته و ورقهای چند لايه درب از هم باز شد و در اينجا بود که همگی به داخل حياط زندان هجوم آورده و با دست خالی و لبهای تشنه و شکمهای گرسنه اردوگاه را در چنگ خود گرفته و سپس به ناچار اقدام به خوردن آبهای باقی ماندهی روی زمين و سبزههای خود رو داخل حياط اردوگاه کرديم و با اينکه همهی 1400 نفر در اوج گرسنگی و تشنگی و و دردهای جسمی و روحی بسر میبردیم ولی هيچکدام از برادران ما به جز حدود چهار نفر خائن که در واقع رزمنده نبودند بلکه به قصد قاچاق مواد و دزدی در مرزهای غرب يا جنوب در چنگ عراقیها افتاده بودند، حاضر نشدند به خاطر اندکی آب و غذا، عزت و شرافت و فرهنگ ايرانی بودن خود را زير پا گذاشته و در برابر دشمن پليد دست درازی کنند. به مدت 24 ساعت اوضاع زندان را در چنگ خود گرفته و به صورت نوبتی پاسداری از زندان و اردوگاه را به عهده گرفته تا هنگام اذان نماز ظهر فردای آن.
در آن روز همگی با يک پيوند شگفتانگيزی برای نخستين بار در اسارت، نماز جماعت را در حياط زندان برپا داشته و به صورت يکپارچه دعای وحدت سر داديم و در همين هنگام بود که به فرمان فرمانده بعثیها حدود یک هزار نيروی ويژه و نيروهای کماندوی رژيم بعثی با انواع سلاحهای سرد در حالی که از جانب چند گردان نيروی مسلح که در برجها و پيرامون زندان مستقر بودند حمايت میشدند به ما حمله کردند و متاسفانه حدود 6 نفر از برادران شهيد و حدود 400 نفر به شدت زخمی شدند و نتيجهی همه درگيریها و تشنگیها و گرسنگیها همان شد که عراقی ها میخواستند ولی برای زمان کوتاهی، چون پس از اندک زمانی آن شد که ما میخواستيم و در واقع همه اينها بهانهای بود برای اينکه میخواستند از ما اسرا زهر چشم بگیرند تا از اين طريق هم ما اسرا حساب کار خود بکنيم و هم آن ها انتقام شکستهای خودشان را که در جبههها متحمل شده بودند بگيرند.