شهید: اردشیر ظهرابی
فرزند: غلامرضا
تاریخ تولد: 1344
محل تولد: خشت
تاریخ شهادت: 1363/02/16
محل شهادت: طلائیه
محل دفن: کازرون امام زاده علی (خشت)
فرازی از وصیتنامه شهید:
از تهمت ها نهراسید و به همه برادران بگویید بدانند روزی می رسد که این جمهوری اسلامی ایران دشمن نداشته باشد و تا بانک لا اله اله الله در جهان طنین نیفکند مبارزه هست و هر کجا مبارزه هست مستضعفی چون ما باید شهید دهد . از همه مسئولین تقاضا دارم که در این کار یعنی اعزام به جبهه ، جوانان را یاری فرمایید . مادر جان اگر در جبهه حق علیه باطل شهید شدم ناراحتی به خودتان راه ندهید چون امام عزیزمی فرماید چه کشته شوید و چه بکشید پیروزید . داوطلبانه عازم جبهه شدم و از روزی که به جبهه اعزام شدم برای حفظ کشور و ناموس بود و قصد دیگری نداشتم . دلیل دیگری که به جبهه آمدم این بود که بتوانم با قطره ای از خون خود راه را برای لشکریان اسلام به سوی کربلا باز نمایم .
زندگینامه شهید:
شهید اردشیر ظهرابی فرزند غلامرضا در اول بهمن ماه سال 1345 در روستای چغاسائی از بخش خشت از توابع کازرون در خانواده ای مذهبی پا به عرصه وجود نهادند . دوران طفولیت را در دامان پاک مادرش سپری کرد تا اینکه در سن هفت سالگی پدرش او را در دبستانی أیجانی ثبت نام نمود . چون در روستای زادگاهش مدرسه نبود . شهید ظهرابی همراه خانواده خویش به خشت آمدندو برای ادامه تحصیل راهی مدرسه راهنمایی آیت الله طالقانی خشت شد . دوره راهنمایی را نیز با موفقیت پشت سر گذاشت . و سرانجام در دبیرستان شهید دهقانی در رشته اقتصاد برای ادامه تحصیل ثبت نامئ نمود . شهید در روزهای انقلاب در سال 57-56 در کلاس پنجم مشغول تحصیل بود و در حدآگاهی خود در مدرسه و خارج از مدرسه فعالیت داشت . پس از پیروزی انقلاب اسلامی شبانه روز در عشق و شور اسلام و قرآن خواب و قرار نداشت . او مردی متین و سنگین بود . اوقات فراغت را با مطالعه و همکاری با پدرش سپری می کرد . در کنار پدرش کار بنایی می کرد و به این وسیله به خانواده کمک می کرد . یکی از اعضاء فعال پایگاه مقاومت مسجد صاحب الزمان بود . شب های دراز وسرد زمستانی را بدون حتی یک پتو بر روی حصیری به سر می برد و گاهی هم به سر پست نگهبانی می رفت ، پاسهای نگهبانی بعدی را بیدار نمی کرد و خودش جور دیگر برادرانش را بر دوش می کشید . در نماز جمعه نماز جماعت شرکت می کرد . از سنگر مدرسه به سوی سنگر جبهه شتافت و پس از یک ماه دوره آموزشی را در پادگان شهید دستغیب کازرون برای خداحافظی به خانه آمد . مادرش در حالی که او را زیر قرآن رد می کرد شهید قرآن را بوسید و چنین قسم یاد کرد که به این قرآن سوگند تا جان دارم برای برقراری آیه آیه اش در روی زمین اسلحه ام را زمین نخواهم گذاشت . سرانجام در تاریخ 15/1/63 بهمراه جمعی از دوستان از بسیج کازرون اعزام شدند و در این مدت در جبهه طلائیه مشغول نبرد با کفار بعثی صهیونیستی بود . سخت ترین مأموریت ها را می پذیرفت و فرماندهانش نهایت رضایت را از ایشان ابراز می داشتند . تا اینکه در عد از 16/12/1363 در حال نبرد هدف ترکش خمپاره دشمن قرار گرفت و با زبان تکبیر یا مهدی گویان جام شهادت را نوشید و به درجه رفیع شهادت نائل آمد .
روحش شاد ، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
خاطرات شهید:
از نظر احترام گذاشتن به پدر و مادر آنقدر خوب بود که نهایت نداشت . از جهت علاقه اش به مسجد و نماز جمعه اصلاً از کودکی علاقه عجیبی به مسجد و نماز جماعت داشت . در گروه مقاومت بود و شبانه روز در فکر این مسائل بود . بعد از برگشت از مدرسه اولین جائیکه سر می زد ، مسجد بود و بسیار به نماز و مسجد اهمیت می گذاشت . زمانی که شهید شدند 18 سال داشتند. از همان ابتدای سالهای نوجوانمی به خیلی از ارزشهای اسلام اهمیت می داد . هنوز هم دوستانش جای او را خالی می بینند ، به فوتبال و ورزش خیلی علاقه داشت . در مسابقه دو برنده شد ، در جواب اینکه او به عنوان جایزه چه می خواهد گفت : قرآن می خواهم . چون آن موقع وضع مالی پدرم خوب نبود که برای او قرآن بخرد ابنقدر رابطه او با قرآن و عترت محکم بود . وقتی شهید شد نصف بچه های خشت تا یکسال برای او سیاهپوش بودند .
خیلی بین دوستان و آشنایان محبوب بود .
یک بار رفتند به کازرون برای آموزش به او گفتم شما برگردید نزد خانواده . باشید بهتر است ، چون آن موقع من سرباز بودم . ولی او گفت من هرگز بر نمی گردم . چون من می خواهم در خدمت اسلام باشم از اسلام دفاع کنم از دینم ، وطنم و اگر برادر دیگری هم داشتم او را به جبهه می بردم . جبهه ها نباید خالی باشد و بالاخره رفت جبهه ، دو سه باری برای ما تلفن کرد تا اینکه خبر شهادت او را به ما دادند .
یادم هست در همان زمان که من سرباز بودم بخاطر وضعیت پدرم مرا معاف یکساله کرده بودند و او هم درس می خواند . گزارش کرده بودند که یک پسرش درس می خواند و می تواند کار بکنند . هیأتی به خانه ما آمدند و به پدرم گفتند . می توانی آن یکی پسرت را بگذاری سر کار تا پسر بزرگت سربازیش را تمام کند . همان موقع اردشیر آمد گفت : پدر جان اشکال ندارد . من حاضرم کار کنم تا به شما فشار نیاید .
اصلاً در فامیل ما کسی بود نمونه از همه نظر ، موقعی که می خواست برود جبهه نوار آهنگرانش روشن بود . زمین دیگر جایش نبود . عشق عجیبی به جبهه داشت . می گفت : دلم می خواهد آر پی جی زن شوم تا تانکهای دشمن را از بین ببرم . در بیشتر عکسهایش هم آر پی جی بر دوش دارد .
در چند مورد این شهید بزرگوار بی نظیر بود که من هرگز آن را فراموش نمی کنم . یکی نظم و وقت شناسی او یادم هست وقتی می خواست به مدرسه برود بسیار دقیق بود و وقت شناس و یا برای نماز خواندن در اول وقت نمازش را به پا می داشت . او اخلاق بخصوص خود را داشت و کمتر کسی را می توان از نظر نظم در کارهایش مثل او پیدا کرد .
از زبان برادر شهید:
او بسیار فروتن و صبور بود و در مشکلات و گرفتاریها صبر و حوصله عجیبی داشت . مشکلات همسایگان را مشکلات خود می دانست و در رفع مشکلات آنها می کوشید که هم اکنون تمام همسایگان هر مشکلی که برایشان پیش می آید یادی از آن شهید بزرگوار می کنند .
از زبان خواهر بزرگوار ایشان
روحش شاد ، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد