دلپسن محمدباقر

طلبه شهید: محمدباقر دلپسند

فرزند: عوض

متولد: 1341/01/10

محل تولد: کازرون

تاریخ شهادت: 1362/12/11

محل شهادت: طلائیه

محل دفن: کازرون بهشت زهرا

توضیحات:

قسمتی از وصیت نامه شهید:

قرآن برای مؤمنان شفا هست و برای کافران زیان و ضرر ، همیشه با آن سرو کار داشته باشیم و از آن جدا نشوید و این کتاب حکومتی را بزرگ شمارید و در همه مواقع دو چیز را فراموش نکنید  1 – خداوند بزرگ 2- مرگ. و همیشه این دو چیز را در ذهنتان قرار دهید.

 خاطرات:

بهشت زهرای کازرون»مملو از جمعیت بود. غسال خانه پر از اجساد شهدا بود . کسی داخل   غسالخانه راه  داده نمی شد د، ولى آنچه بيشتر جلوه می نمود تابوت هاى چوبى پيچيده در پرچم سه رنگ جمهورى اسلامى بودند.
هر لحظه ، خانواده اى مى آمدپدرى و مادرى، برادرى و خواهرى و اقوام، آرام مى گريستند، از بچه های بنیاد من  بودم و اقای رمضانی  و اقای باقری از قبل مقواها را همرا با مشخصات شهدا بر روی تا بوتها نصب کرده بودیم . خانواده ها از بدو ورود به سالن، سراسيمه مقواهاى نصب شده روى تابوت ها را مى خواندند و گمشده خويش را مى جستند. و ما هم بنا به وظيفه اي  که داشتیم  تا بوتها یکی یکی باز می کردیم  و استخوانهای پوکیده را نشان می دادیم  واقعا  صحنه های عجیبی بود  ناله و اه  وگداز مادران و خواهرانی که با متانت گریه می کردنند دل هر انسانی را بدرد می اورد بعد از سالها منتظر ماندن و چشم  بدر دوختن و حالا با مشتی استخوان  روبرو شدن برای هیچکس قابل تحمل نبود .دختری  دست مادرش را می گرفت و می گفت  مادر بیا بریم ما که با خدا معامله کره ایم و برادرم را برای خدا به جبهه رفته حالا این اسخوان هم تقریم به خدا می کنیم دیکری می گفت اه فرزندم کو گونه های نورانی وقشنگت که اورا  ببوسم  بلاخره هر کسی چیزی می گفت  .  نوبت به خانواده شهیدی دیگر شد پدر ومادر و برادرها وارد سالن شدنند.. تابوت را از لابلای تابوتهای دیگر بیرون اوردیم. همه بى تاب بودند. بخصوص مادر. تا بوت با صلواتهای پی در پی به روی زمین گذاشتیم
پرچم را از روی تا بوت برداشتیم. گريه ها شدت گرفت. صداها بلندتر شد. هق هق ها به ناله تبديل شدند. ولى مادر، آرام و ساكت بندهاى كفن كوچك را كه به جثه اى درهم پيچيده و كوچك مى ماند، همچون كودكى در قنداقه اى سفيد، باز كرد. چيزى نبود جز چند تكه استخوان زرد شده، زردى به رنگ خاك. جمجمه اى نيز در كنار پيكر بود. با چشمانى كه هنوز مى نگريستند.
مادر مبهوت بود. برادرها، او را «برادر» خطاب مى كند و مى گريستند; پدر نيز او را به نام پسرش صدا مى زد، ولى مادر همچنان، با چشمانش، ميان استخوان ها را مى كاويد، لحظه اى سر بلند كرد و رو به مسئولين بنیاد شهید كه در كنارش بودند کر دو ، گفت: «اين پسر من نيست!»  اقای باقری گفت :چرا؟ مگر پلاك ندارد؟ چگونه مى گويى پسرت نيست. سر پايين انداخت و شروع كرد به جستجو ميان استخوان ها; تكه پاره اى از شلوار بسيجى به دستش آمد. او را كه در دست گرفت، خطاب به بقيه گفت: «اين تكه لباس، جيب سمت راست شلوار پسر من است كه ميان استخوان هايش بوده، و اين راز پسر من است. هنگامى كه عازم جبهه بود، من جیب شلوارش را وصله زدم و دوختم. !»در همین حال یکی از بردران شهید که در کار پزشکی تجربه  داشت استخوان پای شهید را برداشت  و مقداری در ان دقت کرد  نا گهان  فریاد زد مادر راست  می گوید  این  جسد  برادر من است  اخه  زمانی که کوچک بود  در حین بازی به زمین  خورده  بود  و پای راستش  شکسته  بود  الان  شکستگی  در پایش  نمایان است
همه نگاه ها مضطرب بود. نگران به دستان مادر مى نگريستند. مادر صلواتى فرستاد و جيب شلوار را به داخل برگرداند. تكه اى قهوه اى رنگ شده خودنماى كرد، خودش بود. مادر ذوق زده شد. چشمان پاكش از اشك لبريز بودند، برگشت رو به پدر و گفت: «خودشه… پسرم… این همان وصله ای است که خودم دوختم
دستانش مى لرزيدند. به دستانش نگاه مى كرد و به استخوان هاى پسر، دست هايى كه سال ها پيش از اين، ظاهراً ناخواسته، كارى انجام دادند كه پس از 10 سال فرزند به دامان مادر باز مى گشت.

مطالب مرتبط

برچسب ها